یکشنبه, 04 آذر,1403

­

دوشنبه, 12 آذر,1397

حضور مادر شهید حججی و همسر شهید عارفی در مکتب نرجس(علیهاالسلام) مشهد

حضور مادر شهید حججی و همسر شهید عارفی در مکتب نرجس(علیهاالسلام) مشهد

مکتب نرجس (عليهاالسلام) مشهد روز یکشنبه 11 آذرماه 97 میزبان خانواده محترم دو شهید مدافع حرم، مادر شهید محسن حججی و همسر شهید مصطفی عارفی بود و در این دیدار بانوان طلبه از سخنان و خاطرات این بزرگان پیرامون شهیدان­شان بهره مند شدند.­

مادر شهید حججی در ابتدا در مورد خصوصیات شخصیتی ایشان گفت: آقامحسن از همان کوچکی در مکتب امام حسین (علیه السلام) بزرگ شد. از حدود 7 ،8 سالگی زیارت عاشورا را دوست داشت بخواند و حدیث کساء را بلد بود، آخر جلسات با بزرگترها سینه می زد و از همان کوچکی علاقه زیادی به حضرت زهرا(علیهاالسلام) و امام حسین(علیه السلام) داشت. یکی از رموزی که به این مقام رسید نماز اول وقت و احترام به پدر و مادر بود ، دست من و پدرش را می بوسید. در دل نوشته ­ای که به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) دارد گفته است: برای خشنودی شما دست مادرم را می بوسم و اولین باری که دست مادر را می بوسد در خواب می بیند می آیند به او می گویند پیراهنی را به تو می دهیم وقتی بیدار می شود می گوید من شهید می شوم و این پیراهن را برای شما می آورند.

­­­ ­­­­خیلی بچه ها را دوست داشت بزرگترها را هم دوست داشت، به خواهرانش در مورد حجاب توصیه می کرد. وقتی شخص بی حجاب را می دید به آنها توصیه می کرد حجابشان را رعایت کنند. خدارا شکر خیلی پسر با خدا و با اخلاصی بود و همین شجاعتی که داشت توانست مقابل دشمن ایستادگی کند. سال 94 که به سوریه می رفت به من نگفته بود، می گفت: چون تو راضی نبودی من شهید نشدم. شبهای قدر که مشهد بودیم و حاج آقای رئیسی قرآن سر گرفته بودند پیام داد مامان تو رو خدا دعا کن قسمتم شود یک بار دیگر بروم سوریه شهید شوم. اگر آنها نرفته بودند این امنیت در کشور ما نبود.

­­­­­­­ ایشان در پاسخ به این سوال که چگونه تربیتی برای فرزند خود داشتید که این گونه به شما احترام می گذاشت، گفت: هنگام شیر دادن همیشه با وضو بودم، قرآن زیاد می خواندم پدرش هم برای بچه ها نان حلال می­آورد و می گفت سرکار طوری کار می کنم که ناراحتی پیش نیاورم و کم کاری هم نشود. رعایت می کردم از هرچیزی زیاد نخورم، از همان کودکی برای آموزش دینی تشویق می کردم و خودش هم دوست داشت و علاقمند بود.

­­­­­­­­ وی پیرامون انتخاب عروس خود و این که ایشان چه معیارهایی داشت که تا این حد­ همراه شهید­ بود، گفت: برای خود شهید حجاب و اهمیت دادن همسرش به نماز اول وقت مهم بود و اینکه اگر یک روز خواست در راه شهدا باشد ایشان مانعش نشود و خدا را شکر همسرش هم همراهی کرد.

­­­­­­­­­ مادر شهید در مورد شنیدن خبر شهادت محسن حججی بیان داشت: خانمش برای کاری به بانک رفته بود و من هم بیرون بودم، به پدرش زنگ زدم دیدم دارد گریه می کند، همسرش در گوشی اش دیده بود که پیام آمده بود برای اسیر ایرانی که در دست داعش است دعا کنید و متوجه شده بود­ که محسن است، زنگ زده بود به پدر شهید و موضوع را گفته بود. شب همه اقوام را جمع کردیم، من حتی نذر کردم گوسفند ذبح کنم که پسرم شهید شود چون نمی خواستم دست ظالمان بیفتد.

­­­­­­­­ وی در پاسخ به این سئوال که باوجود اینکه بسیاری از ما زیارت عاشورا می خوانیم اما چطور بندبند زیارت عاشورا در زندگی شهید نمود پیدا کرد و چطور این مفاهیم برای ایشان جاافتاد که این بزرگواران مثل امام حسین (علیه السلام) زندگی کنند و همانطور که وعده داده شده که خداوند قسم یاد کرد که هرکس سیدالشهدا (علیه السلام) را از دور یا نزدیک زیارت کند حاجتش برآورده و دعایش مستجاب و بهشتی می شود و می تواند شفاعت کند در مورد شهید حججی محقق شد، گفت: ایشان به اهل بیت(علیهم السلام) عشق و علاقه زیادی داشت.

­­­­­­­­ در ادامه برنامه خانم زینب عارفی (همسر شهید مصطفی عارفی) به همراه خانم نسرین پرک (نویسنده کتاب رؤیای بیداری) در جمع طلاب حضور یافتند و خانم پرک اظهار داشت: این کتاب در عرض 4 ماه به چاپ چهارم رسید. همسر شهید گفت: خودم اسم کتاب رؤیای بیداری را دوست دارم، بعد از شهادت همسرم بنا به فرمایش حضرت آقا که فرمودند "باید خاطرات شهدا مکتوب شود" این کار را انجام دادم، شاید خیلی راحت صحبت کرده باشم ولی همان اوایل که برای چاپ صحبت کردم با انتقادهایی هم مواجه شدم.

­­­­­­­­ وی در ادامه گفت: ارتباط گرفتن با اهل بیت (علیهم السلام) کاری است که ما باید انجام بدهیم و حتی نمک زندگی­­مان را از اهل بیت (علیه السلام) بگیریم، من به این اعتقاد داشتم. خیلی مسائل در شهر ما مطرح نبود مثلا می خواستم چادر داشته باشم ولی خانواده مخالفت می کردند و من با مشقّت به نتیجه رسیدم و یا اینکه من در 16 سالگی از امام رضا (علیه السلام) خواستم و ازدواج کردم. خواستم در این کتاب مشکلی که خیلی از جوان های ما با آن مواجهند را بیاورم، در اسلام هم داریم که در سنّ پایین ازدواج کنید، اگر خانواده ها مخالفت می کنند بروید از ائمه (علیهم السلام) بخواهید و مطمئن باشید. یکی از ملاکهای من این بود که همسرم ریش بگذارد چون کسی که علناً اعلام می­کند من دارم با روایات مخالفت می کنم مرد خوبی نیست و نمی تواند همسر مناسبی در زندگی باشد و چه تضمینی دارد که فردا با من مخالفت نداشته باشد! یقه بسته داشتن، سر به زیر بودن و ساکن مشهد بودن ملاک های من بود و الحمدلله امام رضا (علیه السلام) خیلی زود اجابت کردند و به 20 روز نرسیده بود آقامصطفی را فرستادند، شما هم بروید و از آقا بخواهید تا در زندگی بهترین ها را نصیب تان کند.

­­­­­­­­­ ایشان پیرامون لحظه ­ای که خبر شهادت را شنیده بود، گفت: آن روز روز سختی بود، من که منتظر آمدن ایشان بودم، به پسرم طاها گفته بودم پدرت امروز می آید، غذای مورد علاقه همسرم را درست کردم، شنیده بودم دوستان و همرزمان همیشگی ایشان دارند از­ سوریه می آیند ، گفتم حتما گوشی­اش خراب شده که نتوانسته تماس داشته باشد. البته دلشوره های زیادی داشتم. یک ماه قبل از رفتن به سوریه گفتند اگر پیکرم را آوردند مدیون هستید صدای شیون­تان را مرد نامحرم بشنود. به طور اتفاقی در مطب دکتر زنان بودم و فاصله مطب تا خیابان هم زیاد بود وقتی خبر را دادند نتوانستم خودم را کنترل کنم . متوجه بودم برنامه خود آقا مصطفی بوده که در این محل باشم و فاصله داشته باشم با خیابان تا صدایم را نامحرم نشنود. حضور آقا مصطفی را حس کردم، لبخندی به لبم آمد و آرامش پیدا کردم.

­­­­­­­­ همسر شهید افزود: حضور شهید را در خواب های صادقه، گرفتاری ها و مشکلات در کنارمان احساس می­کنم و حتی گاهی برای ساکت کردن بچه ها از ایشان کمک می گیرم. شبی امیرعلی (پسر کوچک شهید) خیلی بی­تابی می کرد و می­گفت مامان بگو بابا از بهشت بیاد، و خیلی بی­قراری پدرش را می­کرد تا این که خوابش برد. دعا کردم انشاءالله آقا مصطفی را در خواب ببیند، وقتی بیدار شد گفت: دیشب بابا در خوابم آمد و با ماشین خودش من را برد پارک و بغلم کرد و با هم بازی کردیم، فرزندم آرام شده بود. چهار تا رفیق بودند که با هم این راه را شروع کرده بودند و همگی به فیض شهادت رسیدند. یک شب به آقا مصطفی گفتم در خواب دیدم شهید جاودانی با مادرش آمدند و می­گویند تا دو سه ماه دیگر جنگ تمام می شود، ایشان گفت نه، تمام نمی شود و به جنگ جهانی سوم می­رسد و به ظهور ختم می­شود، پرسیدم چرا دست آقای جاودانی را نمی­گیرید که کمکش کنید؟ و ایشان گفت منتظر بودیم ازدواج کند، این دفعه که برگردد سوریه شهید می شود و این اتفاق افتاد.

­­­­­­­ در پایان ایشان در پاسخ به این سوال که سخت ترین مرحله زندگی تان کی بود؟ گفت: ما مراحل سخت زیادی را گذرانده بودیم، چهار سال آخر تازه آرامش پیدا کرده بودیم، هر لحظه ممکن بود پشت و پناه زندگی ام را از دست بدهم و ایشان شهید شود، از طرفی زخم زبان های اطرافیان خیلی سخت بود. قبل از اعزامشان یک خانم بی حجاب را امر به معروف کرده بودند و ایشان گوش نکرده بود و شهید با بغض گفتند: انشاالله شهید شویم برویم به بهشت و دیگر این خانمهای بی حجاب را نبینیم. الان وقتی خانم بی­حجابی را می بینم یادآن بغض شهید می­افتم. ایشان خیلی روی پوشش و لباس و ... حساس و دقیق بودند، روزی دلم گرفته بود­ برای خرید به بیرون از منزل رفتم و برای پسرم یک تی شرت سیاه خریدم ، شب در خواب آقا مصطفی را دیدم که گفت برو تی شرت را پس بده، صبح که با دقت روی تی شرت را نگاه کردم دیدم که مارک آن مربوط به سربازان امریکایی است و آرم شیطان پرستی دارد. ما عاشق هم بودیم اما وقتی پای اهل بیت (علیهم السلام) به میان آمد از همدیگر گذشتیم.

روابط عمومي مكتب نرجس (عليهاالسلام)

­­­­­­

نوشتن یک نظر

افزودن نظر

x
دی ان ان