چهارشنبه, 07 آذر,1403

­

ﺳﻪشنبه, 25 مهر,1396

نمايشنامه: ما چه كرديم؟

همه جا تاریک است و از دور دست صدای زنگ شتران به گوش می‌رسد. صدای کاروان سالار با صدای زنگ شتران­ در می‌آمیزد که ندا می دهد: کاروان سالار- آهای،...(مکث) گام سست نکنید، ... تا ساعتی دیگر در شام خواهیم بود. ...

همه جا تاریک است و از دور دست صدای زنگ شتران به گوش می‌رسد. صدای کاروان سالار با صدای زنگ شتران­ در می‌آمیزد که ندا می دهد

کاروان سالار- آهای،...(مکث) گام سست نکنید، ... تا ساعتی دیگر در شام خواهیم بود. ... آن سو سو‌ها که می‌بینید چراغ های مزارع اطرف شام است. ... بشتابید، ‌... پیش بیایید، ... پیاده ها را یاری کنید. ( صدای زنگ ها و نعره شتران و همهمه مردم که نوید رسیدن را می‌دهند به گوش می‌رسد. نور سالن فقط از فانوس‌هایی است که در دست کاروانیان است.) در میان سایه روشن‌های سالن، چهار شتر با جهاز و بار و بنه و کجاوه‌هایی که به آن بسته‌اند و همراهانی که فانوس به دست راه می‌نمایند و آهسته آهسته به طرف سن نزدیک می‌شوند به چشم می‌خورند.کاروان به جلو سن رسیده و شتران بر زمین می‌نشینند و افرادی پیاده می‌شوند. کاروانیان با هم وداع کرده و هر یک به سویی می‌روند.

زنی با تعجب به نمای با شکوه کاخی مجلل با چراغ ها و برج ها و کوشک های نورانی که در پیش روی اوست می‌نگرد. کمی این سوی و آن سو می‌رود وبا خود واگویه می‌کند:

سوده-این است دارالعدل خلیفه مسلمین. این بیشتر به کاخ قیصران روم و قصر پادشاهان ایران در افسانه‌ها می‌ماند (وسط سن، پلکانی باشکوه او را به کاخ می‌رساند. جلوتر می‌آید، دو مأمور با هیبتی خشن جلو پله ها ایستاده‌اند.)

محافظین کاخ -(با هم و همراه با خشونت) بایست؛ چه می‌خواهی ای زن؛ ( به سوی آنان رفته و نامه هایی را به آن ها نشان می‌دهد. به پلکانی دیگر راهنمایی‌اش می‌کنند. او به سوی پلکان رفته و در پشت برج و باروی کاخ از دید پنهان می‌شود اما صدایش هنوز به گوش می‌رسد.)

سوده-انصافتان کجاست، من باید با او دیدارکنم. شب ها و روزها در کوه و دشت و صحرا درگرما و سرما راه سپرده ام به امید این ملاقات؟ فردا کاروان من به سوی عراق حرکت خواهد کرد؛ باید او راببینم

نگهبان- امکان ندارد، مزاحم نشو زن دور شو برای ما درد سر درست نکن.

سوده- این از انصاف و عدل به دور است که دست خالی به دیار خویش بازگردم. من نماینده مردم همدانم، جواب آنان را چه بدهم.؟

بانویی با لباس های زربفت و باشکوه به همراه دو ندیمه که یکی او را باد می‌زند و دیگری به گیسوانش نگین هایی گران‌قیمت می‌آویزد روی سن می‌آید.

فاخته- این چه هیاهویی است، آیا ما شب هم نباید از دست مشتی بی‌سرو پا آسایش داشته باشیم؟

نگهبان- بانوی من زنی است از همدان.

فاخته – باشد مگر نمی‌بینید دربار مهیای سرور شبانه‌ است.

سوده- من سوده همدانی‌ام، روزها و شب ها از عراق تا شام راه سپرده ام برای احقاق حقی از خود و جمعی از مسلمین؛ کاروان من فردا راهی عراق است. آیا رواست دست خالی به شهر و دیار خویش بازگردم؟

فاخته- سوده همدانی؟... درست می‌شنوم؟ سوده، بنت عُماره بن أشتَر هَمْدانيّ؟

سوده- آری هم اویم بانو، سوده، بنت عُماره، بفرمایید راه بگشایند تا عرض حال بگویم.

فاخته –(خشمگین ندیمه ها را از خود دور کرده و به جلو سن می‌آید و آینه ای را که در دست دارد با خشم بر دست دیگر می‌کوبد)راهش را باز کنید، اجازه دارد بیاید،(آرام می‌غرد) سال هاست که در آسمان به جستجویش بودیم؛ اینک او امشب با پای خویش به اینجا آمده.

سوده-( با احترام و­ اندکی کرنش وارد می‌شود) درود بر شما بانوی بزرگوار...

فاخته-( با تمسخر او را ورانداز می کند)پس این تو هستی، سوده، دختر عُماره بن أشتَر هَمْداني

سوده- آری و این شمایید فاخته، دختر قرظه بن عمرو بن نوفل بن عبد مناف

فاخته(با خشم و عتاب فریاد می‌زند) و بانوی بانوان، ملکه دربار امیرمومنان معاویه ، پس این سوده توایی، شیرزن شاعره ی شجاعی که در بیشه های صفین می‌غرید و دشمنان امیرمومنان معاویه را در جنگ با علی چنان تحریک می‌کرد که با شنیدن اشعار او به میدان ‌آمده و از کشته‌ها پشته می‌ساختند.(با تمسخر می خندد)هاهاها...

سوده-( به گوشه ای از سن می‌رود و سر به زیر می‌اندازد) گذشته ها را رها کنید و بگذرید بانو.

فاخته- (با خشم)رها کنم و بگذرم؟ امیر من، معاویه تا مدت‌ها اشعار آن روز تو را تکرار می‌کرد و ازشدت خشم دندان می‌فشرد و برخود می‌لرزید.

سوده- بانو امروز امیر آن سپاه رحلت کرده و پیشگامان لشگر رفته‌اند و سربازان پراکنده شده‌اند.

فاخته: اما تو مانده‌ای! ،... (با نفرت و تمسخر اطراف او می‌چرخد ) برادر و پسرانت در آن جنگ جزو سلحشوران نام آور سپاه علوی بودند و تو­ با اشعارت آنان را تشجیع می‌کردی. معاویه هر بار چون کابوسی از تو یاد می‌کند. ( بعد با شجاعت و غرور در اطراف سن می‌گردد و آینه را چون شمشیری در هوا به حرکت در آورده واشعاری عربی را زمزمه می‌کند)

شَمِّر كفِعل أبيك يا ابن عُمارهٍ/ يومَ الطِّعان ومُلتقَى الأقـرانِ/ وانصُرْ علياً والحسينَ ورَهْطَهُ/ واقصدْ لهندٍ وابنِـها بـهَوانِ/

سوده- ( کلام او را قطع می‌کند و با نرمی سعی در آرام کردن او دارد) آرام باشید و از گذشته صرف نظر کنید بانو.

فاخته- ( قدری آرام می شود) امشب همین که نام تو را از نگهبان شنيدم، ماجراى تلخ صفين و شكست لشكر امیرم معاویه را به خاطر آوردم. ( با خنده ای تلخ) شادمان شدم از اين كه عاقبت مجبور شدی با پای خویش به دربارآيی.

سوده- و فرصت را براى انتقام مغتنم شمردید. از آن روزگار درگذرید بانو فاخته

فاخته- دیگر مثل آن روز شجاعانه سخن نمی‌گویی؛؟ چه شده،؟ آن غرور و شجاعت و سرکشی را از یاد برده‌ای؟ شاید هم از پيروى على و اولادش نتيجه‌اى نبردی و برای طلب پوزش وعذر تقصیر به دربار امیرمومنین معاویه روی آوردی؟

سوده- (با غرور و غیرت)به خدا سوگند، لحظه ای از حق روى‌گردان نمی‌شوم، آن را انكار نمی‌كنم و پوزش بى‌جا نمی‌طلبم. آری آن روز در برابر مردان قبیله ام که از یورش و خدعه‌های سپاه معاویه بی‌تاب شده و به فرار می‌اندیشیدند ایستادم و فریاد زدم (بیباک و غیور فریاد می‌زند)

اى پسر عماره، مانند پدرت در روز جنگ تيغ بركش/ على، حسين و یارانش را يارى‌گرباش/ براى خواری هند و پسرش بر ایشان بتاز./ اوست امامت، برادر محمد پيامبر خدا، پرچم هدايت و مناره ايمان/ پيشاپيش لشكرش حركت كن/ با شمشير آبديده و نيزه، پیشاپیش پرچم او بر دشمن بتاز.

معاویه-(صدای مردی خشمگین و قدری مستانه از پشت سن می‌آید) آهای این کیست که اشعار آن عجوزه را اینطور بیباکانه در کاخ من، معاویه بن ابی‌سفیان فریاد می‌زند، آهای فاخته تو می‌دانی این کیست که از خون خود درگذشته و سرور وعیش مرا در هم شکسته وگویی بر سر نعش خویش به نوحه نشسته.

فاخته – (قدری دستپاچه و هراسان) او سوده است سرورم، دختر عُماره بن أشتَر هَمْداني

معاویه- سوده؟(با خشم و تعجب)، این عفریته­ چگونه به اینجا راه یافته؟(کمی مکث می کند و بعد قهقهه می‌زند) چطور شده، این غزال گریز پا که سال‌ها در پی او بوده‌ایم با پای خود به کنام صیاد آمده؟

فاخته- ( با عشوه‌گری و مزورانه)یا امیر، گویا امروز سوده دست از دامان علویان کشیده و برای حاجتی به اینجا آمده‌است . جا دارد امیر بخشنده و بزرگوار شام بر این مسافر غریب همدانی ببخشایند و حاجتش روا سازند.

­ معاویه-عجب! حاجتش چیست؟

فاخته- خوب سوده، می‌بینی که عفو و رأفت امیرمومنان، معاویه بن ابی‌سفیان چون بارانی بر سرت باریدن گرفته پس تا دیر نشده بخواه حاجتت را.

­سوده- ( محکم و با تدبیر)حاکم مسلمین در دستگاه قسط و عدل خداوند مسؤول است. مدت هاست بسر بن ارطات نماینده شما به دیار ما آمده، نه حق خلق را رعایت می‌کند و نه خالق را.

معاویه- حال از ما چه می خواهی؟

سوده- اگر او را عزل کنی ما آرام خواهیم بود، و گرنه ...

معاویه – (با خشونت ودرنده‌خویی فریاد می‌کشد) ما را به قیام تهدید می‌کنی؟ حق است که تو را، گرسنه بر شتری برهنه نشانده، و با وضعی دردناک از اینجا پیش همان حاکم بفرستیم تا او درباره تو تصمیم بگیرد!

سوده- ای معاویه، کسی که مسؤولیت اداره جامعه را به عهده گرفته است، نباید در دستگاه او به خلقی ستم شود و حق خدا ضایع گردد، آری اگر بسر بن ارطات عزل نشود، بعید نیست علیه او بشوریم و قیام کنیم.

فاخته- (با خشونت به سوی سوده یورش می برد) مروت بر این بیابان گردان روا نیست یا امیر.

معاویه- کسی اینجا نیست زبان این عجوزه را کوتاه کند؟

چند نفر با لباس هایی قرمز و هم شکل و شمشیر هایی کشیده به سوده حمله‌ور می‌شوند، او را بر زمین زده و دست هایش را به کند و زنجیر می‌بندند.

سوده- (با صورت خون آلود اشعاری را زمزمه می‌کند)درود خدا بر او که وقتی به قبر رسید، با در بر گرفتنش عدالت درآغوش خاک آرمید. او که سوگند یاد کرد حق فروشی نکند و بهایی در برابر جق گویی نستاند. او که حق وایمان در جانش هماهنگ بود وقرین.

فاخته- این که در شعرت ستودی که بود؟

سوده –علی ابن ابیطالب همو که چون رفت، عدالت هم رفت. برترین درود ها بر او باد

فاخته- ( خشمگین و برافروخته) فضائل علی را در محفل معاویه برمی‌شمری؟ میدانی امیر فرمان داده‌اند بر منابر او را دشنام دهند؟

معاویه-( قدری آرام تر و زیرکانه) از علی چه دیده‌ای که این‌چنین به ستایشش زبان می‌گشایی؟

سوده – (با اندوه) مثل همین ماجرا در خلافت علی‌بن‌ابی‌طالب پیش آمد و من آن بار هم به نمایندگی از قوم خود حرکت کرده و به دارالخلافه آمدم تا شکایت به محکمه امیرالمؤمنین ببرم. وقتی وارد خانه گلین علی که درود خدا بر او باد شدم، برای نماز مغرب بپا‌خاسته بود؛ تا مرا دید نشست و با نگاهی پر از مهر و عطوفت به من فرمود حاجتی داری؟

عرضه داشتم فرماندار شما در همدان چند کیلو گندم از ما اضافه‌ترگرفته ، به کوفه آمدم تا ماجرا را برای شما شرح دهم، چند کیلو گندم برای ما مهم نیست، می‌ترسیم فرماندار تو به سوی تجاوز و رشوه‌خواری پیش‌رفته و آبروی حکومت اسلامی خدشه‌دار شود. علی امیر به حق‌مومنان با شنیدن سخنان من به گریه افتاد دست به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تو گواهی که من آن‌ها را برای ستم به مردم دعوت نکردم.

بعد بر قطعه پوستی نوشت، کارهای فرمانداری خود را بررسی و جمع‌آوری کن، تو را عزل کردم و به زودی فرماندار جدید خواهد‌آمد، و همه چیز را از تو تحویل خواهد‌گرفت. ، نه نامه را بست، و نه لاک و مُهر کرد، آن را سرگشاده به من داد و خودم نامه را برای کارگزارش بردم. چند روز پس از بازگشت من به همدان، فرماندار عزل و دیگری به جای او نشست

فاخته- (بلند می‌خندد)در حیرتم اميرت علی بدون هیچ تحقيقی، به گفته عجوزی چون تو، استاندارش را عزل می‌كند؟

سوده: در حیرتی چون نمی‌دانی الحاكم متهم ما لم تثبت برائته؛ اصل در حاكم، متهم بودن اوست تا بى گناهى او ثابت شود. از این گذشته (با اندوه آهی کشیده و بر زمین می نشیند)علی که درود خدا بر او باد سئوالاتی از من پرسیده و از قراين دانست راست می‌گویم.

ای معاویه، آن روز شکایت من برای مشتی گندم بود، اما امروز به تو شکایت آوردم فرماندار تو بسر بن ارطات شراب می‌خورد، تجاوز می‌کند، مال مردم را به یغما می‌برد،‌ خون بی‌گناهان را می‌ریزد؛ و تو به جای اجرای عدالت و عزل این فرماندار فاسد، مرا تهدید به مرگ می‌کنی؟ (پوزخندی می‌زند) و ادعا داری که خلیفه عادل مسلمین هستی؟

فاخته- حق با اوست امیر من(مزورانه) حال که آوازه عدالت شما در شرق و غرب حکومت اسلامی طنین افکنده بد نیست برای نشان دادنِ عدل و رأفت و ترحم خویش در حقِ رعیت، دستور دهید به بسر بن ارطات­ بنویسند اموال سوده را به او باز گردانده و با او به عدالت رفتار نماید.

معاویه- راست گفتی؛ به کاتب دربار بگویید هم الآن نامه‌ای تنظیم کند و یادآوری کند که ما خواسته‌ایم حقوق این زن را به او بازگردانند. اگر چه از او کینه‌های بی‌شماری در دل داریم. ؟(فاخته دست بر هم می‌کوبد، دو مأمور به سرعت وارد شده ودست های سوده را می‌گشایند)

سوده- آیا این دستور مخصوص من است یا شامل افراد طایفه‏ام نیز می‏شود؟

معاویه- تو را با دیگران چه کار؟

فاخته- (خشمگین)حکم امیر را بگیر و جانت را بردار و برو

سوده - فرمان شما اگر عدل است، باید همه را در بر گیرد و اگر خالی از عدالت، من هم چیزی نمی‏خواهم.

معاویه - هیهات، علی‌پسر‌ابی‏طالب چنان جرأتی به شما داده که در حضورِ سلطان نیز چنین گستاخانه سخن می‌گویید.

سوده-( در حالی که پیروزمندانه لبخندی برلب دارد) آری علی در وصف مردم همدان سروده بود"اگر دربان بهشت بودم به افراد قبیله همدان می‏گفتم: به سلامت وارد بهشت شوید."

معاویه – آه آه آه از علی و پیروانش. نامه را به دل‏خواه سوده بنویسند و هر چه زود‌تر او را بیرون کنید که شعله‌های خشمم به زودی زبانه خواهد کشید. خنیاگران را بگویید بنوازند و آتش دلم را خاموش کنند.

فاخته- بگیر و به سرعت دور‌شو، همین امشب از شام برو که شاید فردا نامه‌ای دیگر و حکمی دیگر حکمت را باطل کند.

(سوده از کاخ خارج می شود نور سالن خاموش شده فانوس‌های کاروانیان و صدای زنگ شتران با اشعاری که گاه و بی‌گاه کاروانیان در رثای امیر مومنان علی‌علیه‌السلام می‌خوانند به گوش می‌رسد. کاروان آهسته از راهی که آمده برمی‌گردد.

صَلَّی الإله علی روحٍ تَضَمَّنه قبرٌ / فأصبحَ فیه العدلُ مَدفوناً/ قد حالَفَ الحقُّ لا یبغی به ثمنًاً­ فصارَ بِالحقَّ و الإیمانِ مَقروناً

افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

نوشتن یک نظر

افزودن نظر

x
دی ان ان