علامه محمد تقی جعفری
تا به حال ابعاد گوناگون شخصیت علی بن ابیطالب(علیه السلام) از دیدگاه و بیانات خود آن حضرت به طور مستقل مورد بحث قرار نگرفته است، هر چند که این مسئله ، بسیار مهم و فوق العاده آموزنده است. امام (علیه السلام) در نهج البلاغه ، بیش از صد مورد درباره خود سخنانی ابراز فرموده است.آن سخنان را اینجانب جمع کرده ام . اما این کار برای چه بوده و در آن چه مقصودی داشته ام؟ می خواستم نشان دهم انسانی که در مسیر کمال قرار می گیرد، گفتارش مانند کردارش ، وقتی از مشخصات و خصوصیات محیطی ، عوامل شخصی و اجتماعی آن تجرید شود، به صورت قانون در می آید . بدین معنی که اگر علی (علیه السلام) در این کتاب بزرگ ، جمله ای را درباره خود بیان فرموده است ، در حقیقت با این سخن نمی خواهد وصفی شخصی را بیان کند، چنانکه فرزند نازنین علی(علیه السلام) با قیام تاریخ ساز خود نخواسته است که یک کار یا حادثه و رویداد شخصی را بیان کند . بلکه مقصود آن بوده است که بگوید : مسیر کمال چنین است و قانونش چنین . یکی از بزرگان می گوید :
چنان زندگی کن که اگر گفتار و کردار و حتی تموجات اندیشه ات تجسم عینی پیدا کند و خصوصیات آن جسم را از آن کسر کنند، به صورت قانون کلی در آید.
ما در جملات علی (علیه السلام) قوانین انسانی را می خوانیم . هنگامی که می گوید:
« ما لبست علی نفسی و لا لبس علی»
یعنی قانون این است که اگر کسی می خواهد در مسیر حیات معقولش – نه حیات طبیعی محض – فریب نخورد ، باید اول خود را فریب ندهد . این قانون کلی است و کلیت دارد. منتها در « ما لبّست» ، « انا» ضمیر شخصی است، یعنی من این کار را نکرده ام و این « نکرده ام » را و این اخبار را می توان مبدل به انشاء کرد و گفت که : ای انسان در گذرگاه قرون و اعصار ، اگر می خواهی از حیات طبیعی محض گام به حیات معقول بگذاری ، نکند خود را بفریبی و به دیگران اجازه دهی که به منطقه ممنوع الورود جان تو وارد شوند و تورا بفریبند. این قانون است، این بیان یک حال روانی شخصی نیست.
پیش از اینکه نمونه ای از این جملات را که علی (علیه السلام) درباره خود بیان فرموده بیاوریم ، چند اصل بسیار مهم را باید مطرح کنیم.
اصل یکم
((من چنینم)) جمله ای است بسیار دشوار ، چنانکه ((من هستم)) گفتنش دشو.ار است. اما (( من چنینم )) دشوار تر است، خیلی تجرید می خواهد؛ خیلی رشد می خواهد که بگوید (( من این هستم)) . بر نهادن خویشتن رویاروی خود، بدون تأثر از تمایلات و بدون تأثر از هواها و تموجّات خود طبیعی ، کاری است دشوار. آنان که توانسته اند خود را بر انسان شناسی قاموس بشری چیزی بیافزایندکسانی هستند که واقعاً توانسته اند خود رابر نهند . برای شناخت اراده واقعی ، یک بر نهادن فوق العاده عالی مورد نیاز است، والا از رفتار شناسی و از نمودهای عینی رفتار آدمیان چه کار می آید که بتواند حقیقت اراده، انگیزه ها و علل و این بار الکتریکی بسیار دقیق و قوی را معنا کند. این کار ، بر نهادن می خواهد . به تجرید والایی احتیاج دارد. روان شناسی حرفه ای به ما چیز های فراوانی می آموزد و ما حق آن را پاس می داریم ، اما کسانی که توانسته اند برای انسانها واقعیتی را مطرح کنند که آن واقعیت ، هم بتواند (( آنچنان که بایستشان)) را توضیح بدهد، اینها در سطح خیلی بالایی هستندو علی (علیه السلام) در بالاترین نقطه آن سطح است. بیان فرزند ابیطالب درباره (( من)) چنان است که گویی یک موجود عینی معین را با تمام اشراف و مالکیت بیان می کند، نه یک پدیده و نمود زود گذر روانی را.
چه بسا به نظر آید، یعنی چه که یک انسان بگوید: ((ما شککت فی الحق مذ أریته ))
من از وقتی که حق بر من ارائه شده است ، درآن تردیدی نکرده ام.
این جمله عظمتی دارد، به عظمت جهان هستی! شک نکرده ام! خواهید فرمود خیلی ها با یقین و قطع از دنیا می روند، ، عمرشان در یقین و دگم غوطه ور است، بله غوطه ور است در یقین های ابتدایی و یقین های عبور نکرده از پلها و فراز و نشیب تردیدها و شکها . اما کیست که هشیار باشد بر هستی و بر خود بتواند بگوید : من اصلاً شک نکرده ام . بنده استدعا دارم بعد از ورق زدن اوراق تاریخ فکری دانشمندان شرق و غرب در این جمله دقت بفرمایید- نه در گوشه ای از خانه که نهج البلاغه ای را باز کرده اید – حقیقت این سخن را به این آسانی نمی توان یافت، بلکه اول باید با دقت تمام مطالعه شودکه در افکار بشری چه گذشته است و کیست آنکه از توفان شک وتردید در امان باشد. و اینکه فرزند ابیطالب (علیه السلام) با صراحت می گوید: " ما شککت فی الحق مذ أریته... "چه ادعایی است.
اصل دوم
مگر ما نباید از(( من)) گفتن احتراز کنیم؟ مگر ((من)) گفتن دلیل خامی نیست؟ بلی، درست است. اما اینجا اصل دیگری مطرح است . فهرست آن اصل این است: امروز احتمال می دهید در کره خاکی ما یک نفر بگوید که مردم ، من کار بزرگی کرده ام و امتیازی به دست آورده ام و نفس کشیده ام ؟
نفس کشیدن لازمه زیست آدمی است . زندگی آدمی وجاندار ، بر پایه تنفس از هواست . انسان رشد یافته و انسانی که رو به بالا قرار گرفته است، تنفسش (( ما شککت فی الحق مذ أریته)) است، و برای او این سخن بیان تنفس است. امروز ما اینجا نشسته ایم . ما از روشنایی بهره می بریم . و گفتن این حقیقت به خود بالیدن و امتیاز گویی نیست. چنین سخنی برای استعدادی در تکاپوی کمال قرار گرفته است گزاف گویی نیست. اینکه فرمود:«انی لعلی جادة الحق» من بر جاده حق حرکت می کنم.
یعنی نفس می کشم ؛ یعنی چون هوا بسیار سرد است ، من لباس ضخیم پوشیده ام ، من تشنه بودم، آب آشامیدم . بیان آشامیدن آب ، بیان امتیازی خارج از موجودیت نیست زیرا که این همان موجودیتی است که هست. به همین جهت اگر این بیان کننده اسرار وجود، تمام عظمتهای هستی رابیان می فرمود، درباره او تردیدی نداشتیم، زیرا تنفس در مسیر کمال همین است، ابراز واقعیت است. « ما لبست علی نفسی» بیان یک واقعیت و حقیقت است . این اصل دوم که عرض کردم، اولاد آدم را از بیماری سرنگون کننده می تواند نجات بدهد : بیماری خود بزرگ بینی و بیماری خود کوچک بینی و احساس حقارت ؛ وقتی که من این قله مرتفع رارفته ام ، ومن چنانم که رفتن به این قله مرتفع بر من اضافی نیست. آنچه که دیروز برای یک انسان در نقطه ((الف)) امتیاز اضافی جلوه می کرد، امروز که در مسیر کمال قرار گرفته است امتیاز (( بایستی)) نیست، زیرا که چنان((هست)). اما سخن علی (علیه السلام) به قدر فهم ها بود: آنچه می گویم به قدر فهم توست.
مردم اندر حسرت فهم درست این جملات را برای چه کسی بیان فرمود ، جز عده ای معدود و انگشت شمار مانند مالک اشتر ، ابوذر غفاری، حجر بن عدی، رشید حجری،عمار بن یاسر و چه بسا اویس قرنی. شاید جامعه ای که ما می شناسیم تحمل « ما شککت فی الحق مذ أریته...» را نداشت. جامعه شناسی آن دوران ، خوب برای ما توضیح می دهد که این جملات برای آنها قابل هضم بوده است یا نبوده است. من گمان نمی کنم این حرف ها برای بجز آن عده انسان های انگشت شمار، برای دیگران قابل فهم بوده باشد . آنها هم که مدت زیادی با زندگی حضرت علی (علیه السلام) در تماس بوده اند، مدتهای محدودی بوده اند ، پس آنچه از رسالت خود در دل داشته ناگفته مانده و نتوانسته است ابراز کند . همه آنچه را که ما بین خود و خدایش و ما بین خود و خودش داشته است کسی نشنیده است. مطلب علی (علیه السلام) باید بسیار بیش از این باشد که در این صد جمله یا دویست یا صد و بیست جمله در نهج البلاغه دیده می شود.
اصل سوم
جمله ای را به عنوان اصل سوم درباره شناخت نهج البلاغه اضافه کنم . وقتی که علی (علیه السلام) می گوید:
((تکلیفی که من انجام می دهم مافوق سودا گری ها و مافوق ترس از کیفرهاست. ))
باید آن اصل اول ، پذیرفته بشود که در درون این مرد بیگانه از جملات شاید کاشف آن باشد که: علی میزان العمال و مسوس فی ذات الله تنمره فی ذات الله
این کلمه ، کلمه ای است که در درون این شخص حقیقی به وجود آمده ، چنان که قابل میعان و انعطاف انگیزه های زود گذر نبوده است.
انا أریدکم لله أنتم تریدونی اأنفسک
علی (علیه السلام) می فرماید:
من شما را برای او (خدا) می خواهم و شما مرا برای خود می خواهید.
شما از من، مقام و ثروت می خواهید . شما بردگان قدرت، از من قدرت می خواهید . من چه می گویم و شما چه می گویید. من در شما چه می بینم و شما در من چه می بینید. مرا مانند سایر جباران روزگار خیال کرده اید . به من می گویید دورت را می گیریم به شرط اینکه به ما مقام بدهی ، به ما زمین و ثروت بدهی ، در حالی که من شما رابرای خدا می خواهم . خواسته من و هدف شما متفاوت و متضادند. این بالا نمی آید و نمی خواهد بیاید بالا و آن هم نمی تواند پایین بیاید.
این سه اصل را به طور خلاصه عرض کردم.
چند جمله از نهج البلاغه درباره امام (علیه السلام) نقل می کنیم . این جملات چنان هستند که ما آنها را قانون تلقی می کنیم ، نه به عنوان بیان خصوصیات شخصی یک روح و یک روان ، بلکه بدین دلیل که وقتی آنها را درست تحلیل می کنیم، به صورت یک قانون در می آید: " اما والذی فلق الحبة و برء النسمة...." من قانون کلی رابیان می کنم که این قانون بیان درد ها و درمانهای بشری است.
سوگند به آن خدایی که دانه را شکافت و ارواح انسانها را آفرید ، اگر عده ای آماده نبودند برای کمک ، و این که خدا از دانایان و خردمندان و از علماء تعهد نگرفته بود که ننشیند و قبول نکنند پر خوری ستمکاران و گرسنگی مظلومان را ، من افسار شتر این زمامداری را بر گردنش می انداختم و آخرش را با همان پیاله ای سیراب میکردم که اولش را . اجازه بدهید توضیح دهم که این جمله چطور به صورت قانون در می آید . وقتی که دقت بکنید حیات معقول یک انسان نمی تواند این طور طرح بشود که من بی اعتناء به انسانهای تشنه جامعه ام از نظر معرفت، اقتصاد، فرهنگ، سیاست، حقوق، راهم را گرفته باشم و در راه عرفان به سوی بالا بروم و در راه حیات معقول حرکت کنم و کاری هم با دیگری نداشته باشم ، این هرگز امکان پذیر نیست . این کدام قانون است؟ امکان ندارد. نه ، همگی همره و هم قافله و همزادند و در یک وحدت عالی که مربوط به روح انسان ها است شرکت دارند. شما چطور می توانید بروید و دیگران مانده باشند ؟ اما چرا می فرماید (( حضور الحاضر)) یعنی الان احساس قدرت و توانایی می کنم که با این انسانها در حرکتم ؛ من باید حرکت کنم و درد های آنها را تسلی بدهم. این یک قانون کلی برای حیات انسانها است . مگر کسی نخواهد که از حیات طبیعی محض به حیات معقول منتقل شود.بله در حیات طبیعی محض صحیح است که: ((من))،((من))،((من))
حیات طبیعی منطقش همین است . اما حیات معقول این منطق را نمی فهمد . حیات معقول ، این منطق را ضد انسانی می داند، ضد منطق واقعی می داند، می گوید احساس قدرت کردم ، برخاستم و باید قدمی در راه اصلاح جامعه ام بر دارم . آنچه گفته شد به عنوان نمونه عرض کردم و نهج البلاغه دریایی است که از این گوهر ها فراوان دارد.
منبع: فصلنامه پژوهشی و اطلاع رسانی نهج البلاغه/شماره 7و8.