پدید آورنده : اصغر فتاحی
همهمه ای برپاست. عده ای پشت در خانه ازدحام کرده اند. مادری نگهبان خانه است. هیزم ها را می آورند. آتشی افروخته می شود و دودی غریب از در سوخته به آسمان برمی خیزد. مادر همچنان ایستاده است. ناجوانمردی تیره بخت، ضربه ای به در می زند؛ سینه ای می شکند و ناله ای تا آسمان می رود. میخی به مصاف کودکی آمده است. کودک، نیامده می رود و از سینه مادر، خون فواره می زند. مردی در خانه است. مادر، کنیز را به مدد می طلبد. برخیز ای رسول خدا و قومت را نظاره گر شو! اینان امت تو هستند که چنین به عداوت برخاسته اند. این سینه که از زخم کین مجروح است، همان است که روزگاری بوسه گاه تو بود و این در نیم سوخته، همان است که صبح و شام، سلام و تحیّت تو را ارزانی اهل خانه می کرد؛ «السلام علیکم یا اهل بیت النبوة».
در خانه شکسته می شود. عده ای ستیزه جو، خانه را اشغال کرده اند. مردی از تبار شهامت ظاهر می شود. ده ها نفر هجوم می آورند. او دست بسته وصیتی است که چندی پیش او را به صبر فرا خواند. مادر به دفاع برمی خیزد. ضربه تازیانه مانع می شود. مرد به خشم می نشیند و از ذوالفقار خبر می گیرد. ریسمان ها امان نمی دهند. دستان عدالت بسته می شود و ریسمانی دیگر، گردن مرد را در محاصره می گیرد. مرد را کشان کشان می برند؛ مادر اجازه نمی دهد. غلاف شمشیر کار را یکسره می کند. بازویی ورم دارد و مادر، بی هوش بر زمین است و مرد را برده اند. چند روزی بیش از رفتن تو نمی گذرد ای رسول که این نامحرمان، کسانت را به هجوم گرفته اند! نیک بنگر؛ این که بی هوش بر زمین افتاده است، دختر توست و این بازوی ورم کرده، بوسه تو را فراوان به یاد دارد. این مرد که در چنگال ستم اسیر است، همان است که زمانی او را برادر، وصی و وارث می خواندی؛ چه خوب حرمت خویشانت را پاس داشتند!
ساعتی گذشته است. مادر به هوش می آید. مرد را برده اند. مادر به خشم می آید و روانه مسجد می شود. عده ای شمشیر کشیده، مردی اسیر را احاطه کرده اند. آنان همراهی می خواهند و مرد، ابا دارد. مادر وارد مسجد می شود. دیدار مرد اسیر، تاب از کفش می دهد. لرزشی چند، پایه های مسجد را فرا می گیرد. زمین در آستانه فروپاشی است. مادر به شکایت نزد مرقد پدر می شتابد. زمانی تا پایان دنیا نمانده است. قیامتی زودهنگام، به آستانه وقوع رسیده است. مرد، پیکی می فرستد و مادر را به صبر فرا می خواند. مادر، صبر می کند و به اشک پناه می جوید. لحظه ای برخیز ای پدر و قلبم را به تسلیتی تسکین ده! دیگر نای ماندن ندارم. درد، تمام جانم را فرا گرفته است. چه خوب شد گفتی بابا که در مقابل رسالتم اجری از شما نمی خواهم؛ جز مودت و دوستی خاندانم. مگر ما خویشان تو نیستیم؛ این است مزد رسالت؟
مادر به دنبال حق ناحق شده خویش می رود. کودکی به مادر تکیه داده است. مادر، حق خویش را ستانده، باز می گردد. در میان کوچه، نامردی به کمین نشسته است. او حق را به ناحق می گیرد و بهایی نثار می کند؛ صورتی کبود شده است. رد خون تا روی دیوار امتداد دارد. وقت رفتن است. مادر به کودک تکیه می دهد. سوگند خورده بودم که حق خویش را باز ستانم و ای کاش نستانده بودم و ای کاش مرا باغی به نام فدک نبود! صورتم را نگاه کن بابا! نیلی شده است. آیا دادرسی نیست؟
شب از نیمه گذشته است. ناله ای غم بار، شهر را در سیطره خویش گرفته است. در پشت همان در سوخته، مادری عزادار است. چندی است شب و روز، آسمان چشم مادر پرباران است. همه از گریه سیر شده اند. همسایه ها سکوت می خواهند. مادر به بیابان پناه می برد. بساط عزا به پا می شود و دو کودک، سایبان مادر شده اند. صورت های کودکان سوخته است و خانه ای به نام «بیت الاحزان» بنا شده است.
ای پدر! چشمانم از فرط اشک از سو افتاده اند. پاهایم دیگر قدرت حرکت ندارند. دستانم ناتوان است و هنوز جای تازیانه در بدنم سوز دارد. صورتم را از شویم می پوشانم. برخیز ای پدر و مرا با اشکی همراهی کن که چشمه اشکم به انتها رسیده است! تو خود گفته بودی که من اولین کس از خاندانت خواهم بود که به تو ملحق می شوم؛ پس چه شد آن وعده حق؟
مادر، جوان است؛ اما قامت خمیده. دست های مادر از رمق افتاده اند. دختر، تنهایی شانه کردن را تمرین می کند. دو کودک در کنار بستر مادر قرار گرفته اند. مادر، مهیای دعاست. کودکان، دست ها را به دعا بلند کرده اند. دعا در صراط اجابت است. کودکان آیه شفا می خوانند. صدایی رنجور می گوید: «اللهم عجّل وفاتی» و چشمه اشک بر سیمای دو کودک طغیان می کند. اینان دو نوه تو هستند ای رسول که چنین اختیار از کف داده اند! گوش فرا ده که به تو پناه آورده اند تا برای شفای مادرشان دعایی کنی و نه مادر آنها که مادر توست که به رفتن تعجیل دارد! آیا مرحمی نیست که زخم های «ام ابیها» را درمان کند؟
مادر آماده وصیت است و مرد، سراپا گوش؛ «مرا شب غسل ده؛ مرا شب کفن نما و شبانه به خاکم بسپار و کسی را باخبر مکن». قبر مرا پنهان دارید. دشمنان هنوز کینه دارند! مرد، بی صدا اشک می ریزد و مادر، سفارش کودکان را می کند. چه رازی در شب نهفته است که دخت رسول به تاریکی اش پناه جسته است؟ ای رسول حق! دمی از شبانگاه بگو این چه حکمتی است که پاره تن تو را تنهایی شب باعث آرامش است؟ بگو که چرا قبر مادر باید پنهان بماند؟ نااهلان دیگر چه می خواهند مگر؟
مادر، ساعتی بیش تا رفتن مجال ندارد. به کنیز می گوید: دمی مرا تنها گذار؛ پس مرا بخوان؛ اگر جوابی نیامد، بدان که مسافر رفته است. ساعتی گذشته است. کنیز، مادر را می خواند؛ جوابی نمی شنود و دوباره صدا می زند. نه؛ مادر به خدا پیوسته است. مرد در مسجد است. دو کودک، سراسیمه بابا را می خوانند. از مسجد تا خانه راهی نیست؛ مرد چندین بار بر زمین می افتد. در میان خانه غوغایی است. دو کودک بر سینه مادر افتاده اند. دست مادر، سرشان را به یتیمی نوازش می کند. ندایی آسمانی از لرزش عرش خبر می دهد. تکانی چند، ستون های آسمان را فرا گرفته است. مرد، دو کودک را از مادر جدا می کند. دختری چادر خاکی مادر را به ارث برده است و بر سجاده مادر، نماز شفا می خواند.
ای رسول! دمی برخیز و یتیم شدن خود را دوباره بنگر. فرزندانت رخت یتیمی بر تن کرده اند. دختر کوچکت با چادری خاکی نماز می خواند. برخیز و تسلای دل داغ دیدگان باش؛ هر چند که باید به تو تسلیت گفت که خود اولین داغدار این غمی.
لحظه غسل فرا رسیده است. مرد همه را به سکوت دعوت می کند. به وصیت مادر، غسل از زیر پیراهن داده می شود. چندی نگذشته است که صدای ناله مرد بلند می شود. مرد، تازه فهمیده است که بازو ورم دارد. این همه مردانگی از این زن! این همه پنهان کاری حتی از همسر! عطر یاس نیلی، ملکوت را پر کرده است. او را که «انسیة الحورا» بود، جای تعجب است که این چند روز، زخم غلاف را دوام آورده است.
شب است و سکوت همه جا را پر کرده است. چهار نفر، تابوتی را غریبانه بر دوش گرفته اند. نقطه نامعلومی در پیش است. جایی که هنوز پیدا نیست، قبری کنده می شود. دستانی شبیه دستان پدر در انتظار است. پدر امانت را می گیرد. کودکان تاب جدایی ندارند. عنان از کف می رود و سیل زاری به راه می افتد. کودکان تازه فهمیده اند که یتیمی یعنی چه!
ای رسول! امانتت را باز پس گیر؛ این برادر توست که با شرم، رد امانت می کند. دمی قرآن بخوان و «انا الیه راجعون» را تلاوت کن. خویشانت چشم انتظارند تا دوباره صوت حزین تو را بشنوند. دست یتیمی را مهیای نوازش کن که کودکانت نوازش می خواهند.
برگرفته از نشریه پرسمان، شماره 45، صفحه 3