نویسنده : ظهیری،علی اصغر
روز دوم
1. امـام حسین علیهالسلام در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجری به کربلا وارد شد.(1) عالم بزرگوار «سـید بـن طـاووس» نقل کرده است که: امام علیهالسلام چون به کربلا رسید، پرسید: نام این سرزمین چیست؟ هـمینکه نام کربلا را شنید فرمود: این مکان جای فرود آمدن ما و محل ریختن خـون ما و جایگاه قبور مـاست. ایـن خبر را جدم رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به من داده است.(2)
2. در این روز «حر بن یزید ریاحی» ضمن نامهای «عبیداللّه بن زیاد» را از ورود امام علیهالسلام به کربلا آگاه نمود.(3)
3. در این روز امام علیهالسلام به اهل کوفه نـامهای نوشت و گروهی از بزرگان کوفه ـ که مورد اعتماد حضرت بودند ـ را از حضور خود در کربلا آگاه کرد. حضرت نامه را به «قیس بن مسهّر» دادند تا عازم کوفه شود.(4) اما ستمگران پلید این سفیر جـوانمرد امـام علیهالسلام را دستگیر کرده و به شهادت رساندند.
زمانی که خبر شهادت قیس به امام علیهالسلام رسید، حضرت گریست و اشک بـر گـونه مبارکش جاری شد و فرمود:
«اللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَلِشِیعَتِنا عِنْدکَ مَنْزِلاً کَریما واجْمَعْ بَیْنَنا وَبَیْنَهُمْ فِی مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِکَ، اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْیءٍ قَدیرٌ؛
خداوندا! برای ما و شیعیان ما در نـزد خـود قرارگاهِ والایی قرار ده و ما را با آنان در جایگاهی از رحمت خود جمع کن، که تو بر انجام هر کاری توانایی.»(5)
روز سوم
1. «عمر بن سعد» یک روز پس از ورود امام علیهالسلام به سرزمین کـربلا یـعنی روز سـوّم محرم با چهار هزار سـپاهی از اهـل کـوفه وارد کربلا شد.(6)
2. امام حسین علیهالسلام قسمتی از زمین کربلا که قبر مطهرش در آن واقع میشد را از اهالی نینوا و غاضریّه به شصت هزار درهم خـریداری کـرد و بـا آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت راهـنمایی نـموده و زوّار او را تا سه روز میهمان کنند.(7)
3. در این روز «عمر بن سعد» مردی بنام «کثیر بن عبداللّه» ـ که مرد گستاخی بود ـ را نزد امـام عـلیهالسلام فـرستاد تا پیغام او را به حضرت برساند. کثیر بن عبداللّه به عـمر بن سعد گفت: اگر بخواهید در همین ملاقات حسین را به قتل برسانم؛ ولی عمر نپذیرفت و گفت: فعلاً چنین قصدی نـداریم.
هـنگامی کـه وی نزدیک خیام رسید، «ابو ثمامه صیداوی» (همان مردی که ظـهر عـاشورا نماز را به یاد آورد و حضرت او را دعا کرد) نزد امام حسین علیهالسلام بود. همینکه او را دید رو به امام عـرض کـرد: ایـن شخص که میآید، بدترین مردم روی زمین است. پس سراسیمه جلو آمد و گـفت: شـمشیرت را بـگذار و نزد امام حسین علیهالسلام برو. گفت: هرگز چنین نمیکنم.
ابوثمامه گفت: پس دست من روی شـمشیرت بـاشد تـا پیامت را ابلاغ کنی. گفت: هرگز! ابوثمامه گفت: پیغامت را به من بسپار تا برای امـام بـبرم، تو مرد زشتکاری هستی و من نـمیگذارم بـر امام وارد شوی. او قبول نکرد، برگشت و ماجرا را برای ابن سعد بازگو کرد. سرانجام عمر بـن سـعد با فرستادن پیکی دیگر از امام پرسید: برای چه به اینجا آمدهای؟ حضرت در جواب فـرمود:
«مـردم کـوفه مرا دعوت کردهاند و پیمان بستهاند، بسوی کوفه میروم و اگر خوش ندارید بازمیگردم... .»(8)
روز چهارم
در روز چهارم مـحرم، عـبیداللّه بن زیاد مردم کوفه را در مسجد جمع کرد و سخنرانی نمود و ضمن آن مردم را بـرای شـرکت در جـنگ با امام حسین علیهالسلام تشویق و ترغیب نمود.
به دنبال آن 13 هزار نفر در قالب 4 گروه کـه عـبارت بـودند از:
1. شمر بن ذی الجوشن با چهار هزار نفر؛
2. یزید بن رکاب کلبی بـا دو هـزار نفر؛
3. حصین بن نمیر با چهار هزار نفر؛
4. مضایر بن رهینه مازنی با سه هزار نـفر؛
بـه سپاه عمر بن سعد پیوستند.(9) بهم پیوستن نیروهای فوق از این روز تا روز عـاشورا بـوده است.
روز پنجم
1. در این روز عبیداللّه بن زیاد، شـخصی بـنام «شـبث بن ربعی»(10) را به همراه یک هزار نـفر بـه طرف کربلا گسیل داد.(11)
2. عبیداللّه بن زیاد در این روز دستور داد تا شخصی بنام «زجر بـن قـیس» بر سر راه کربلا بایستد و هـر کـسی را که قـصد یـاری امـام حسین علیهالسلام داشته و بخواهد به سـپاه امـام علیهالسلام ملحق شود، به قتل برساند. همراهان این مرد 500 نفر بودند.(12)
3. در ایـن روز بـا توجه به تمام محدودیتهایی که بـرای نپیوستن کسی به سپاه امام حسین علیهالسلام صورت گرفت، مردی به نام «عـامر بـن ابی سلامه» خود را به امام عـلیهالسلام رسـاند و سرانجام در کـربلا در روز عـاشورا بـه شهادت رسید.(13)
روز ششم
1. در ایـن روز عبیداللّه بن زیاد نامهای برای عمر بن سعد فرستاد که: من از نظر نیروی نظامی اعـم از سـواره و پیاده تو را تجهیز کردهام. توجه داشـته بـاش کـه هـر روز و هـر شب گزارش کـار تـو را برای من میفرستند.
2. در این روز «حبیب بن مظاهر اسدی» به امام حسین علیهالسلام عرض کرد: یابن رسـول اللّهـ! در ایـن نزدیکی طائفهای از بنی اسد سکونت دارند کـه اگـر اجـازه دهـی مـن بـه نزد آنها بروم و آنها را به سوی شما دعوت نمایم.
امام علیهالسلام اجازه دادند و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمـغان را برایتان آوردهام، شما را به یاری پسر رسول خدا دعوت میکنم، او یارانی دارد که هر یک از آنها بهتر از هزار مرد جنگی است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسلیم نخواهند نمود. عـمر بـن سعد او را با لشکری انبوه محاصره کرده است، چون شما قوم و عشیره من هستید، شما را به این راه خیر دعوت مینمایم... .
در این هنگام مردی از بنیاسد که او را «عبداللّه بن بشیر» مـینامیدند بـرخاست و گفت: من اولین کسی هستم که این دعوت را اجابت میکنم و سپس رجزی حماسی خواند:
قَدْ عَلِمَ الْقَومُ اِذ تَواکلوُا
وَاَحْجَمَ الْفُرْسانُ تَثاقَلُوا
اَنِّی شـجاعٌ بـَطَلٌ مُقاتِلٌ
کَاَنَّنِی لَیْثُ عَرِیْنٍ بـاسِلٌ
«حـقیقتا این گروه آگاهند ـ در هنگامی که آماده پیکار شوند و هنگامی که سواران از سنگینی و شدت امر بهراسند، ـ که من [رزمندهای] شجاع، دلاور و جنگاورم، گویا همانند شیر بـیشهام.»
سـپس مردان قبیله که تـعدادشان بـه 90 نفر میرسید برخاستند و برای یاری امام حسین علیهالسلام حرکت کردند. در این میان مردی مخفیانه عمر بن سعد را آگاه کرد و او مردی بنام «ازْرَق» را با 400 سوار به سویشان فرستاد. آنان در میان راه بـا یـکدیگر درگیر شدند، در حالی که فاصله چندانی با امام حسین علیهالسلام نداشتند. هنگامی که یاران بنیاسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاریکی شب پراکنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خـود کـوچ کردند کـه مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.
حبیب بن مظاهر به خدمت امام علیهالسلام آمد و جریان را بـازگو کرد. امام علیهالسلام فرمودند: «لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ»(14)
روز هفتم
1. در روز هفتم محرم عـبید اللّه بـن زیـاد ضمن نامهای به عمر بن سعد از وی خواست تا با سپاهیان خود بین امام حسین و یاران، و آب فـرات فـاصله ایجاد کرده و اجازه نوشیدن آب به آنها ندهد.(15)
عمر بن سعد نیز بدون فـاصله «عـمرو بـن حجاج» را با 500 سوار در کنار شریعه فرات مستقر کرد و مانع دسترسی امام حسین علیهالسلام و یارانش بـه آب شدند.
2. در این روز مردی به نام «عبداللّه بن حصین ازدی» ـ که از قبیله «بجیله» بود ـ فـریاد برآورد: ای حسین! این آبـ را دیـگر بسان رنگ آسمانی نخواهی دید! به خدا سوگند که قطرهای از آن را نخواهی آشامید، تا از عطش جان دهی!
امام علیهالسلام فرمودند: خدایا! او را از تشنگی بکش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده.
حمید بن مـسلم میگوید: به خدا سوگند که پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالی که بیمار بود، قسم به آن خدایی که جز او پروردگاری نیست، دیدم که عبداللّه بن حصین آنقدر آب میآشامید تا شـکمش بـالا میآمد و آن را بالا میآورد و باز فریاد میزد: العطش! باز آب میخورد، ولی سیراب نمیشد. چنین بود تا به هلاکت رسید.(16)
روز هشتم
1. «خوارزمی» در مقتل الحسین و «خیابانی» در وقایع الایام نوشتهاند که در روز هشتم محرم امـام حـسین علیهالسلام و اصحابش از تشنگی سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراین امام علیهالسلام کلنگی برداشت و در پشت خیمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کـَند، آبـی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشکها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد. هنگامی که خبر این ماجرا به عبیداللّه بن زیاد رسید، پیکی نزد عمر بن سـعد فـرستاد کـه: به من خبر رسیده اسـت کـه حـسین چاه میکَند و آب بدست میآورد. به محض اینکه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نـرسد و کـار را بـر حسین علیهالسلام و یارانش سخت بگیر. عمر بن سـعد دسـتور وی را عمل نمود.(17)
2. در این روز «یزید بن حصین همدانی» از امام علیهالسلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو کند. حـضرت اجـازه داد و او بـدون آنکه سلام کند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بـن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگـر تـو خـود را مسلمان میپنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کـشتن آنـها گرفتهای و آب فرات را که حتی حیوانات این وادی از آن مینوشند از آنان مضایقه میکنی؟
عمر بن سعد سر به زیـر انـداخت و گـفت: ای همدانی! من میدانم که آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حـسّاسی قـرار گـرفتهام و نمیدانم باید چه کنم؛ آیا حکومت ری را رها کنم، حکومتی که در اشتیاقش میسوزم؟ و یا دسـتانم بـه خـون حسین آلوده گردد، در حالی که میدانم کیفر این کار، آتش است؟ ای مرد همدانی! حکومت ری به مـنزله نـور چشمان من است و من در خود نمیبینم که بتوانم از آن گذشت کنم.
یزید بـن حـصین هـمدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام علیهالسلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده اسـت شـما را در برابر حکومت ری به قتل برساند.(18)
3. امـام عـلیهالسلام مـردی از یاران خود بنام «عمرو بن قرظة» را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فـاصله دو سـپاه با هم ملاقاتی داشته باشند.
شب هنگام امام حسین علیهالسلام با 20 نـفر و عـمر بـن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسین علیهالسلام به همراهان خود دستور داد تـا بـرگردند و فـقط برادر خود «عباس» و فرزندش «علیاکبر» را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سـعد نـیز فرزندش «حفص» و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص کرد.
در این ملاقات عمر بن سعد هر بار در بـرابر سـؤال امام علیهالسلام که فرمود: آیا میخواهی با من مقاتله کنی؟ عذری آورد. یک بـار گـفت: میترسم خانهام را خراب کنند! امام علیهالسلام فـرمود: مـن خـانهات را میسازم. ابن سعد گفت: میترسم اموال و امـلاکم را بـگیرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالی که در حجاز دارم. عمر بن سعد گـفت: مـن در کوفه بر جان افراد خـانوادهام از خـشم ابن زیـاد بـیمناکم و مـیترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند.
حضرت هنگامی کـه مـشاهده کرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمیگردد، از جای برخاست در حالی کـه مـیفرمود: تو را چه میشود؟ خداوند جانت را در بسترت بـگیرد و تو را در قیامت نیامرزد. بـه خـدا سوگند! من میدانم که از گـندم عـراق نخواهی خورد!
ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.(19)
4. پس از این مـاجرا، عـمر بن سعد نامهای به عـبیداللّه نـوشت و ضـمن آن پیشنهاد کرد کـه حـسین علیهالسلام را رها کنند؛ چـرا کـه خودش گفته است که یا به حجاز برمیگردم یا به مملکت دیگری میروم. عـبیداللّه در حـضور یاران خود نامه ابن سعد را خـواند، «شـمر بن ذی الجـوشن» سـخت بـرآشفت و نگذاشت عبیداللّه با پیـشنهاد عمر بن سعد موافقت کند.(20)
روز نهم
1. در روز نهم محرم (تاسوعای حسینی) شـمر بـن ذی الجوشن با نامهای که از عبیداللّه داشـت از «نـُخیله» ـ کـه لشـکرگاه و پادگـان کوفه بود ـ بـا شـتاب بیرون آمد و پیش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم وارد کربلا شد و نامه عبیداللّه را برای عمر بن سعد قـرائت کـرد.
ابـن سعد به شمر گفت: وای بر تو! خـدا خـانه ات را خـراب کـند، چـه پیـام زشت و ننگینی برای من آوردهای. به خدا قسم! تو عبیداللّه را از قبول آنچه من برای او نوشته بودم بازداشتی و کار را خراب کردی... .(21)
2. شمر که با قصد جنگ وارد کربلا شـده بود، از عبیداللّه بن زیاد امان نامهای برای خواهرزادگان خود و از جمله حضرت عباس علیهالسلام گرفته بود که در این روز امان نامه را بر آن حضرت عرضه کرد و ایشان نپذیرفت.
شمر نزدیک خیام امام حـسین عـلیهالسلام آمد و عباس، عبداللّه، جعفر و عثمان (فرزندان امام علی علیهالسلام که مادرشان امالبنین علیهاالسلام بود) را طلبید. آنها بیرون آمدند، شمر گفت: از عبیداللّه برایتان امان گرفتهام. آنها همگی گفتند: خدا تـو را و امـان تو را لعنت کند، ما امان داشته باشیم و پسر دختر پیامبر امان نداشته باشد؟!(22)
3. در این روز اعلان جنگ شد که حضرت عباس علیهالسلام امام علیهالسلام را بـاخبر کـرد. امام حسین علیهالسلام فرمود: ایـ عـباس! جانم فدای تو باد، بر اسب خود سوار شو و از آنان بپرس که چه قصدی دارند؟
حضرت عباس علیهالسلام رفت و خبر آورد که اینان میگویند: یا حـکم امـیر را بپذیرید یا آماده جـنگ شـوید.
امام حسین علیهالسلام به عباس فرمودند: اگر میتوانی آنها را متقاعد کن که جنگ را تا فردا به تأخیر بیندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خدای خود راز و نیاز کنیم و به درگـاهش نـماز بگذاریم. خدای متعال میداند که من بخاطر او نماز و تلاوت قرآن را دوست دارم.(23)
حضرت عباس علیهالسلام نزد سپاهیان دشمن بازگشت و از آنان مهلت خواست. عمر بن سعد در موافقت با این درخواست تـردید داشـت، سرانجام از لشکریان خود پرسید که چه باید کرد؟ «عمرو بن حجاج» گفت: سبحان اللّه! اگر اهـل دیلم و کفار از تو چنین تقاضایی میکردند سزاوار بود که با آنـها مـوافقت کـنی.
عاقبت فرستاده عمر بن سعد نزد عباس علیهالسلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت مـیدهیم، اگـر تسلیم شدید شما را به عبیداللّه میسپاریم وگرنه دست از شما برنخواهیم داشت.(24)
چهار حـادثه مـهم شـب عاشورا
1. در شب عاشورا به «محمد بن بشیر حضرمی» یکی از یاران امام حسین علیهالسلام خبر دادنـد که فرزندت در سرحدّ ری اسیر شده است. او در پاسخ گفت: ثواب این مصیبت او و خود را از خـدای متعال آرزو میکنم و دوست نـدارم فـرزندم اسیر باشد و من زنده بمانم. امام حسین علیهالسلام چون سخن او را شنید فرمود: خدا تو را بیامرزد، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو و در آزاد کردن فرزندت بکوش.
محمد بن بشیر گفت: در حالی که زنـده هستم، طعمه درندگان شوم اگر چنین کنم و از تو جدا شوم.
امام علیهالسلام پنج جامه به او داد که هزار دینار ارزش داشت و فرمود: پس این لباسها را به فرزندت که همراه توست بسپار تا در آزادی بـرادرش مـصرف کند.(25)
2. امام حسین علیهالسلام در سخنرانی شب عاشورا خبر از شهادت یاران خود داد و آنان را به پاداش الهی بشارت داد. در این مجلس «قاسم بن الحسن» به امام علیهالسلام عرض کرد: آیا من نیز به شـهادت خـواهم رسید؟ امام با عطوفت و مهربانی فرمود: فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟ عرض کرد: ای عمو! مرگ در کام من از عسل شیرینتر است. امام علیهالسلام فرمودند: آری تو نیز به شهادت خواهی رسید بـعد از آنـکه به رنج سختی مبتلا شوی، و همچنین پسرم عبداللّه (کودک شیرخوار) به شهادت خواهد رسید.
قاسم گفت: مگر لشکر دشمن به خیمهها هم حمله میکنند؟ امام علیهالسلام به ماجرای شهادت عـبداللّه اشـاره نـمودند که قاسم بن الحسن تـاب نـیاورد و زارزار گـریست و همه بانگ شیون و زاری سر دادند.(26)
3. امام علیهالسلام در شب عاشورا دستور دادند برای حفظ حرم و خیام، خندقی را پشـت خـیمهها حـفر کنند. حضرت دستور داد به محض حمله دشمن چـوبها و خـار و خاشاکی که در خندق بود را آتش بزنند تا ارتباط دشمن از پشت سر قطع شود و این تدبیر امام علیهالسلام بسیار سـودمند بـود.(27)
4. مـرحوم شیخ صدوق در کتاب ارزشمند «امالی» نوشته است: شب عاشورا حـضرت علیاکبر علیهالسلام و 30 نفر از اصحاب به دستور امام علیهالسلام از شریعه فرات آب آوردند. امام علیهالسلام به یاران خود فرمود: بـرخیزید، غـسل کـنید و وضو بگیرید که این آخرین توشه شماست.(28)
روز عاشورا
و اینک میدانی دوبـاره، ایـنک 72 یار و هزاران دشمن کینهتوزی که رحم و مروّت را از ازل نیاموختهاند. اینک عاشورا که هر چه از آن بگوییم کم گـفتهایم، از بـرخوردهای جـلاّدانه سپاه عمر بن سعد، یا عنایات و الطاف سیدالشهداء علیهالسلام .
سردارانی، سپاه عـظیمی را بـه سـوی جهنم رهبری میکردند و امام معصومی لشکر کم تعداد خود را به بهشت بشارت میداد... و سـرانجام شـهادت، خـون، نیزه، عطش و اطفال، تازیانه و سرهای بریده، آه از اسارت و شام، آه از خرابه و...
تا به قتلت عدو شـتاب گـرفت
چرخ را سخت اضطراب گرفت
ریخت خون مقدّست به زمین
آسمان زاشک آب گـرفت
ابـر خـون ماه عارضت پوشاند
همه گفتند آفتاب گرفت
ناله مصطفی به گوش رسید
موج خـون زچـشم بوتراب گرفت
شد سیه رنگ آسمان از خشم
که زخونت زمین خضاب گرفت
آن تـن پاره پاره را دربـر
گـه سکینه گهی رباب گرفت
شست زینب زاشک جسمت را
بلکه از چشم خود گلاب گرفت
بر تـن پاره پاره داد سـلام
زآن بریدهگلو جواب گرفت
هردم از زخم بیحساب تَنَتْ
خم شد و بوسه بـیحساب گـرفت(29)
____________________________
- الامام الحسین و اصحابه، ص194؛ البدء والتاریخ، ج6، ص10.
- اللهوف، ص35.
- کشف الغمة، ج2، ص47.
- مقتل الحسین مقرّم، ص 184.
- بحارالانوار، ج44، ص381.
- ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص84.
- مستدرک الوسایل، ج14، ص61؛ مجمع البـحرین، ج5، ص461.
- تاریخ طـبری، ج5، ص410.
- بـحارالانوار، ج44، ص386.
- او پیامبر را درک کرد، ولی مرتد شده و خـود را بـه عنوان مؤذّن فردی بنام «سجاح» که ادعای نبوّت کرده بود قرار داد و سپس بـه اسـلام بازگشت و سرانجام در صفّین بر عـلیه امـام عـلی علیهالسلام جنگید و در کـربلا نـیز از لشکریان یزید بود.
- عـوالم العـلوم، ج17، ص237.
- مقتل الحسین(مقرّم)، ص199.
- همان.
- بحارالانوار، ج44، ص386.
- انساب الاشراف، ج3، ص180.
- ارشاد شیخ مفید، ج2، ص86.
- وقایع الایام، ج5، ص27؛ مقتل الحسین، خوارزمی، ج1، ص244.
- کشف الغمة، ج2، ص47.
- بحارالانوار، ج44، ص388.
- ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص82.
- هـمان، ج2، ص89.
- انساب الاشراف، ج3، ص184.
- الملهوف، ص38.
- ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص91.
- الملهوف، ص39.
- نـفس المهموم، ص230.
- الامام الحسین و اصحابه، ص257.
- امالی شیخ صدوق، مجلس30.
- شعر از غلامرضا سازگار.
برگرفته از سایت نورمگز،مبلغان » بهمن و اسفند 1382 - شماره 51 (از صفحه 82 تا 91)