نویسنده : محبوبه ابراهیمی
گهواره ای با عطر سیب
پنج سال از هجرت رسول صلی الله علیه وآله می گذشت که پنجمین خورشید ماه جمادی الاول، با سومین کودک خانه علی و فاطمه [علیهماالسلام] طلوع کرد.
مدینه، غرق نور شد؛ غرق عطر صلوات! گویی آیه ای از عرش نازل شد.
نوری در کالبد خانه زهرا [علیهاالسلام] تابید.
از گهواره اش، عطر سیب جاری بود و نگاهش، به سوی برادر؛ حسین [علیه السلام]
خانه، غرق شادی و شعف شد؛ مثل تمام خانه هایی که با تولد کودک، مملو از خنده می شوند. حسین علیه السلام که کودکی چهار ساله بود، دوید تا اولین کسی باشد که این خبر را به پدر می دهد. خنده پدر، اما کوتاه بود و خیلی زود زیر باران اشک ها خشکید. رخسار مبارک مولا را که غم گرفت، حسینش تاب نیاورد و علت را التماس کرد. پدر او را در آغوش گرفت و برایش از کربلا گفت.
تولدی با گریه
صدای پدر درخانه پیچید؛ دخترم! فاطمه جان! نوزادت را برایم بیاور؛ تا او را ببینم. نوزاد کوچکش را به سینه فشرد؛ گونه هایش را بوسید و او را به پدر داد. نبی صلی الله علیه وآله فرزند دلبند زهرای عزیزش را در آغوش کشید و صورت به صورتش گذاشت و لحظاتی بعد، گونه های لطیف کودک، تر شد از اشک های پدر بزرگ.
وقتی بانو علت را پرسید، از سرنوشت غمبار دخترش شنید؛ روزهای تلخی که با آغوش باز به استقبالشان می رفت و هرگز لب به شکوه نمی گشود. مادر، بوسه ای با افتخار به نوزادش هدیه نمود. شکیبایی و صبر ایوب وارش، نگاه مادر را به تحسین واداشت.
پدر بزرگ دیده به رخسار نواده عزیزش دوخته، به فاطمه علیهاالسلام فرمود: دخترم! هر کسی که بر زینب و مصایب او بگرید، ثوابش برابر کسی است که بر دو برادر او حسن و حسین [علیهماالسلام] گریه کند.
تولد ام المصائب، تولدی بود که در آن همه گریستند!
زینت پدر
رسول الله صلی الله علیه وآله نامش را زینب نهاد؛ یعنی زینت پدر. صدایش، صلابت و اقتدارش و شکوهش، همچون پدر بود؛ حتی زمانی که ظلم وستم چیره شده بود و راویان حدیث باید نام امیرالمؤمنین علیه السلام را پنهان می کردند، به آن حضرت، کنیه ابی زینب می دادند.
خانه که بی فاطمه [علیهاالسلام] شد، زینب کوچک، سفره های بدون مادر را رونق می داد و گرمی خانه علی [علیه السلام] بود؛ خاتون خانه ولایت و این گونه، زینت پدر شده بود.
محرم اسرار مادر
بانوی کبریا، دختر کوچکش را روی زانوانش می نشاند و گیسوانش را شانه می زد. شیرین زبانی های دختر، آرامش می کرد و او که وظیفه داشت پرستاری برای سخت ترین زخم های عالم بسازد، سفره دلش را رو به نگاه معصومانه دخترش می گشود و این گونه بود که زینت بابا، آرام دل مادر نیز بود.
حافظ خطبه مادر
شش ساله بود که در سقیفه گرد آمدند؛ تا ولایت پدرش و فدک، هدیه پدر بزرگ به مادرش را غصب کنند. مادر به مسجدالنبی رفت و خطبه ای طولانی در حمایت از فدک و رهبری مولا ایراد کرد. زینب شش ساله، تمام خطبه طولانی مادر را حفظ کرد و برای آیندگان روایت می کرد؛ خطبه ای با واژه ها و جملات دشوار و پر معنی!
قبله اول
شیر خواره که بود، در گهواره، آرام نمی گرفت. برادرش حسین علیه السلام را که می دید، لب به خنده می گشود. برادر که دور می شد، بلند می گریست و لحظه ای قرار نداشت. بزرگ تر که شد، به چهره برادر خیره می شد.
برادر هم شیفته اش بود. خواهر که به دیدارش می آمد، از جا بر می خواست و او را جای خود می نشاند.
یک بار که وارد خانه برادر شد، او را در حال قرائت قرآن دید. حسین [علیه السلام] با دیدن خواهر، قرآن را بست و به احترام خواهر، تمام قد ایستاد...
من صبر می کنم
میهمان وارد خانه مولا شده بود. خانه خالی بود از غذا و تنها قرص نانی مانده بود که سهم دخترخانه بود. او که چهارسال بیشتر نداشت و گرسنگی را تاب نمی آورد، پیش پای مادر ایستاد و نگاهش را به مادر دوخت و گفت: مادر! نان را به میهمان بده، من صبر می کنم.
لبخند رضایت، لب های مولا و بانو را پر کرد؛ شادمان از بزرگواری دختر کوچکشان.
پرورده دامان عبادت
آفتاب وجود پدر و مادر اگر چه کوتاه بر عمرش سایه انداخته بود، اما عطر عبادت ها و نماز شب هایشان، همراه همیشگی اش بود؛ عطرسجاده ساده مادر و بیداری هایش تا صبح و بوی مناجات های بی بدیل پدر.
در کربلا هم برادرش حسین [علیه السلام] را دیده بود که در شب عاشورا از عباس خواست تا به سوی دشمن برود و تا فردا مهلت بگیرد؛ برای نماز و دعا و استغفار.
او بهتر از هر کسی می دانست که این عبادت ها، نه از سر اجبار، بلکه با شوق طاعت همراهند. از این رو، عاشق عبادت و شب زنده داری بود؛ تا آن جا که پس از تحمل سخت ترین مصائب در کربلا، در مسیر کوفه تا شام، همه نمازهای واجب و مستحبش را اقامه می کرد و حتی وقتی ضعف و گرسنگی تاب از کفش می ربود، نمازهایش نشسته می خواند.
حسین [علیه السلام] که خود معصوم بود و واسطه فیض الهی، هنگام وداع با خواهر، می گفت: خواهرم! مبادا مرا در نماز شبت فراموش کنی!
آیینه زهرا نما
او را «زینب کبری» لقب داده بودند؛ تا از دیگر خواهرانش، بلکه از دیگر زنان امیرالمؤمنین بودند شناخته شود. «صدیقة صغری» نامیده می شد؛ چون «صدیقه»، لقب مادرش بود و او تجلی زهرا و آیینه ای زهرانما بود.
«عقیله بنی هاشم» نیز لقب گرفته بود. عقیله، بانویی را می گویند که در قومش از کرامت و ارجمندی ویژه ای برخوردار باشد و در خانه اش، عزت و محبت فوق العاده ای داشته باشد. و او، عزیز خانه بود و گرامی قومش.
او عارفه، عالمه غیرمعلمه، عابده آل علی، فاضله، کامله و... نیز نامیده می شد.
او را شیر زن بنی هاشم هم می نامیدند؛ پرورده شجاعت شیرخدا؛ علی.
بانوی حجب وحیا
دلش برای زیارت قبر رسول الله صلی الله علیه وآله پر می کشید؛ اما روزها به زیارت نمی رفت و شبانه از خانه بیرون می رفت. پدر، چراغ در دست، جلوتر از او و دو برادر در دو سویش قدم بر می داشتند. بانوی حیا و عفت، در هاله ای از حریم اهل بیت عترت، به سوی قبر پدر بزرگ حرکت می کرد. به قبر پیامبر که نزدیک می شدند، مولا شعله چراغ را کمتر می کرد؛ تا خورشید بی همتایش دیده نشود.
بانو در حریم حیا پرورش یافت و عفت، وامدار وجود پربرکت او بود.
سال ها بعد در کربلا، در هنگامه سخت ترین شرایط تاریخ، در اسارت و آوارگی، گوهر عفت را لحظه ای از خود دور نکرد.
آیینه بی بدیل شکیبایی
آب را سهمیه بندی کرده بودند؛ کربلا بود و قحطی آب!
تشنگی امانش را بریده بود؛ اما سهم آبش را به کودکان می بخشید و حتی قطره ای آب به لبانش نزدیک نمی کرد؛ تا کودکان از پا نیفتند.
به اسارت برده شدند؛ به سفر سخت و طاقت فرسای کوفه و شام. گرسنه بودند و تشنه؛ اما آیینه بی بدیل شکیبایی، ایثار را به بند کشیده بود و لب به غذا نمی زد و سهمیه اش را که یک قرص نان در شبانه روز بود، بین کودکان تقسیم می کرد.
ایثار، در برابر شکوه از جان گذشتگی های بانو، زانو زده بود و تمام مرثیه های جهان، کم آوردند از سرودن عظمتش!
دختری فراتر از سنش
پدر رو به زینب کرد؛ تا سؤالی بپرسد؛ اما او منتظر نماند و خودش از پدر پرسید: پدر! ما را دوست داری؟ فرمود: بله، دخترم! شما پاره قلب منید. پرسید: محبت خدا و فرزند، در قلب مؤمن جا نمی گیرد. قلب، فقط برای خداست. بابا مهربانی ات را نثار ما کن؛ اما محبت خالصت را تقدیم خدا. مولای متقیان به صورت دخترش خیره شده بود و لبخند از چهره اش محو نمی شد؛ لبخند داشتن دختری موحد که فراتر از سنش، خدا را می شناخت و می پرستید.
کتاب دردهای اهل بیت
مادر را دیده بود که چگونه سپر بلای امامش شد و به پای ولایت، جان سپرد. درس ولایت مداری را از کلام مادر خطاب به پدر آموخت که فرمود: علی جان! روحم فدای روح تو و جانم سپر بلای جانت.
هفت معصوم را درک کرده بود و برای هر کدامشان آماده جان نثاری بود؛ اگر چه دشمن، قدرت درک ولایت مداری زینب را نداشت و تصور می کرد که این جان نثاری ها، ریشه در علاقه خویشاوندی دارد؛ غافل از این که زینب، حامی امامانش بود و مرحم دردهایشان.
برگرفته از: سایت نمایه نرجس،مجلهپرسمانبهمن و اسفندماه1393 شماره146و147